عنوانش را فروختم...



آسمان را که به خیال خودش تاریکی را ورق میزند

بنشان پای جراحت خاموشمان


بنشان کوه را

به نظاره ی تقدیر آسان سربازانی

که ادامه شان به تصمیم تپانچه ها بند است


و ببند چشم کودکان را

که اه چقدر درد بیرون میزند

از گرسنگی این مردم


مردمی که

در عکس های عیش و‌نوشتان

زندگی را تمرین میکنند

و خوابشان میگیرد از فراموشی درد

زمانی که به دوست داشتن فکر میکنند


بگویید چگونه به کودکان بگویم

که دار از دال آمد

و شکنجه از شین؟!


بگویید چگونه در جوخه های اعدام

با خورجین های پر از نانتان

دم از آزادی زدید؟!


و در دهلیز های تاریک‌جهان

که تابش پرتوی خورشید را

تاب نیاوردید

چگونه قلم‌ سوگ نگیرد

بر غم مردمی که

گندم ها را از دهانشان درو کردید؟!


بر وجدان های خاموشتان

خون خواهد نشست

اگر جهان

بارور شود از نطفه ی نور


و قفس های وحشت

شکسته شود


پیک ها را بالا ببریم

به سلامتی مرجان هایی

که به آلودگی مرداب تن ندادند


و از خود برویم


و گرسنگی

یگانگیمان باشدشکوه


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

crazy friends دو سوم،خصوصی ایران بلاگ درهم برهم انجام پروژه های شبیه سازی siavash lemonseo قلبِ عاشق شعر و داستان/امین فرومدی امتداد